سنگدل!!!من یا تو؟؟؟

یادت هست روزی که به سنگدلی من خندیدی و


به وفاداری تو اشک ها ریختم...


امروز به حماقتم میخندی و من...


به خوش خیالی هایم... اشک میریزم...

دلهره....



افتاد

آن سان که برگ

آن اتفاق زرد می افتد

افتاد

آن سان که مرگ...

آن اتفاق سرد می افتد


اما او...

سبز بود و گرم

که افتاد

..................................

قیصر



امروز خبر فوت خواهر یکی از دوستام رو شنیدم... یه دختر 20 ساله... دانشجوی حقوق ِ دانشگاه تهران...

خیلی غمگین شدم... خیلی... دلم میخواست میتونستم کمکش کنم... یه چیزی بگم که آرومش کنه... ولی... حتی فکر این که خودم توو این شرایط قرار بگیرم خدایی نکرده... حتی فکرشم داغونم میکرد...دیدم توو این مصیبت هیچی آدمو آروم نمیکنه... هیچی... فقط یه داغ بزرگه که رو دل آدمه


من اگه یه روزی خدا خواهرمو ازم بگیره... میمیرم... فقط نمیدونم زهرا الان داره چیکار میکنه... خدایا بهشون صبر بده....

همین

من و خدا

-خدایا... چرا همه چی تکراریه توو روزا و شبام...

+تکراری نیست. تو فرقشونو نمیفهمی...

-جدی؟ از این به بعد میخوام ببینم فرقشونو...

+خوب ببین...همه چیو... اونوقت میفهمی چی میگم...

بمیرم... شاید

گاهی از تنهایی به جایی میرسی که دیگر دلت نمیخواهد هیچ کس، هیچ جایی در دل کوچکت داشته باشد


گاهی به جایی میرسی که از دوست داشتن آدم ها متنفر میشوی


گاهی فقط دلت میخواهد خودت باشی و خودت... نه کسی دور و برت باشد... نه کسی را دوست داشته باشی نه کسی تو را دوست داشته باشد


گاهی باید موقتی... بمیری



حقیقت زندگی ام

دلتنگ ِ حقیقت زندگی ات که میشوی، سرگرم میکنی دلت را به خوشی هایی که حتی خودت هم نه سرش را میدانستی نه تهش را میدانی...

قصه اش را از بری... لحظه به لحظه اش را... حتی پایانش را...

اما تکرارش دورت میکند از هر چه سر در گمی و بلاتکلیفی هست...

اما به ته قصه که میرسی, حسرت دوری از آن حقیقت مطلق از یک طرف نفسهایت را به شماره می اندازد و قصه ی تکراری احساسات ِ سوخته ات از سوی دیگر


کی به خط آخر کتاب برسیم... خدا میداند... همان حقیقت ابدی...


وقتی...(2)

وقتی تمام برنامه ریزیات درست درمیاد. تمام فکر و خیالت

وقتی توو ترافیک موندنت، نیومدن اتوبوس دانشگاه، معطل کردن راننده برای صحبت با همکارش... همه ی اینا زمان رو نگه میداره؛ برای یه ثانیه دیدار...


پ.ن : شک میکنم که همه ی اینا دست منه... کار دله... خواست ِ دله...

درد دل

تو فقط توو دنیا خوبی... میدونی؟!

تو یه روز بی غروبی، میدونی؟


تو شکستی پشت سرما رو برام

تو که خورشید جنوبی، میدونی


نام تو روی لبام گل میکاره

مهربونی از نگاهت میباره....


خدا جونم، خیلی دوست دارم... خیلی


ترم آخر...

آخرین روزای دانشگاه هم با سرعت داره میگذره... در حالیکه هر روز با این امید میرم که زودتر تموم شه با این که میدونم اگر یک هفته پامو توو این خراب شده نذارم روزام شب نمیشه

از در و دیوارش خسته ام ولی دلم طاقت دوری از حال و هواش رو هم نداره

خدایا زودتر خلاصم کن از این فکر و خیال....

او...من

غروب سوم....


او

دوست تر از همیشه

دوست داشتنی تر از همیشه

وفادار تر از همیشه


من

عاشق تر از همیشه

شکننده تر از همیشه

غم بار تر از همیشه


اما حالا

وفا دار تر از همیشه

صبور تر از همیشه

و امیدوارتر چشم به دستان آسمان ِ اول صبح.... نشسته ام

پ.ن....



خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست


.....