ریشه ی خشک دستانم را
به سو می دوانم به سنگی می خورد
سرد می شود
خرد می شود
در روشنایی ِ روزنی که می یابد جوانه می زند
هر بار تازه تر از قبل
امیدوارتر
به سنگی می خورد
سرد که شد
می شکند
روزنی میابد
باد و باران بهار که تمام شود
شاید همین روزن تازه نیز ناپدید شود...