بمیرم... شاید

گاهی از تنهایی به جایی میرسی که دیگر دلت نمیخواهد هیچ کس، هیچ جایی در دل کوچکت داشته باشد


گاهی به جایی میرسی که از دوست داشتن آدم ها متنفر میشوی


گاهی فقط دلت میخواهد خودت باشی و خودت... نه کسی دور و برت باشد... نه کسی را دوست داشته باشی نه کسی تو را دوست داشته باشد


گاهی باید موقتی... بمیری



حقیقت زندگی ام

دلتنگ ِ حقیقت زندگی ات که میشوی، سرگرم میکنی دلت را به خوشی هایی که حتی خودت هم نه سرش را میدانستی نه تهش را میدانی...

قصه اش را از بری... لحظه به لحظه اش را... حتی پایانش را...

اما تکرارش دورت میکند از هر چه سر در گمی و بلاتکلیفی هست...

اما به ته قصه که میرسی, حسرت دوری از آن حقیقت مطلق از یک طرف نفسهایت را به شماره می اندازد و قصه ی تکراری احساسات ِ سوخته ات از سوی دیگر


کی به خط آخر کتاب برسیم... خدا میداند... همان حقیقت ابدی...


وقتی...(2)

وقتی تمام برنامه ریزیات درست درمیاد. تمام فکر و خیالت

وقتی توو ترافیک موندنت، نیومدن اتوبوس دانشگاه، معطل کردن راننده برای صحبت با همکارش... همه ی اینا زمان رو نگه میداره؛ برای یه ثانیه دیدار...


پ.ن : شک میکنم که همه ی اینا دست منه... کار دله... خواست ِ دله...

درد دل

تو فقط توو دنیا خوبی... میدونی؟!

تو یه روز بی غروبی، میدونی؟


تو شکستی پشت سرما رو برام

تو که خورشید جنوبی، میدونی


نام تو روی لبام گل میکاره

مهربونی از نگاهت میباره....


خدا جونم، خیلی دوست دارم... خیلی


ترم آخر...

آخرین روزای دانشگاه هم با سرعت داره میگذره... در حالیکه هر روز با این امید میرم که زودتر تموم شه با این که میدونم اگر یک هفته پامو توو این خراب شده نذارم روزام شب نمیشه

از در و دیوارش خسته ام ولی دلم طاقت دوری از حال و هواش رو هم نداره

خدایا زودتر خلاصم کن از این فکر و خیال....