گریز...

زمین سپید است و راه دراز
قدم از قدم برداشتن کاری است پر مخاطره
اما نا گزیر آن که بماند در انجماد خواهد مرد
و
کس نمی داند یخ ِ زیر ِ پا دوام ِ وزن ِ تو را خواهد آورد یا نه
به زمین ِ یخ بسته نگاه می کنم
یخ ِ زیر ِ پا
گاهی شفاف است مثل ِ بلور
و گاه شیشه ای مات است
تصویر ِ او
او را که پیش از من می رود
با حسرت می نگرم
و با امید به آن که شاید
من هم گامی بردارم
بر جای پای مطمئن کسی که بی سقوط
پیش از من رفته است
اما
شاید آن جای پا تنها تحمل ِ یک بار رفتن را بیش تر نداشته باشد
و با این گام زیر ِ فشار ِ وزنم
آنی در هم بشکند... 

 

بهشت چیست؟!!...

شاید بهشت چیزی نباشد 

جز لبخندی 

که سال هاست، در انتظارش نشسته ایم 

و لب هایی ...که نام ما را زمزمه می کنند 

و بعد، آن لحظه ی نفس گیر، 

که به دست فراموشی می سپاریم 

این جهنم را!


یاروسلاو سیفرت

عکس جالب!

 

    واقعا این عکس پُر از حرفه... اگه بهش دقت کنیم... با همین یه عکس میشه زندگی رو ساخت... 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: چقد بعضیا هنرمندن!!!

ای ول استــــــــــــــــــــاد...

یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دخترا تیکه مینداخت. 
 
یه بار دخترا تصمیم میگیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون . 
 
قضیه به گوش استاد میرسه جلسه بعد یکم دیر میاد سر کلاس 
 
میگه از انقلاب داشتم میومدم دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم گفتن با کارت دانشجویی شوهر میدن! 
 
دخترا پا میشن برن بیرون استاده میگه کجا میرید وقتش تموم شد تا ساعت 10 بود!!!! 
 
 
عجب مخی بوده یارو 

فاضل نظری

از باغ میبرند چراغانی ات کنند   

تا کاج جشنهای زمستانی ات کنند 

   

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»  

 تنها به این بهانه که بارانی ات کنند  

   

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند  

 این بار میبرند که زندانی ات کنند  

 

ای گل گمان مکن به شب جشن میروی   

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند   

 

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست 

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند  

  

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست   

گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند ...

ساده ترین جواب!!!

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست.  

 

بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟ 

 

واتسون گفت: میلیون ها ستاره می بینم. هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟ 

 

واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. 

 

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که ماه در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. 

 

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد. 

 

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
 

واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند ...... 

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

پ.ن : توو زندگی ِ ما آدما، درک ِ بعضی چیزا خیلی ساده س... ولی ما هیچ وقت اونا رو نمی فهمیم....

گذشــــــــــــــــــته ها....

 

 

 

کنار او قدم می زنی شانه به شانه. تمام وجودت گوش جان شده ، برای شنیدن حرفهای شیرینش (به تعبیر تو... ) سرما وگرما برایت مفهومی ندارد. وقتی کنار او هستی دلت می خواهد تمام جاده های دنیا سر راهت سبز شود و تا آخرین روز دنیا فقط با او قدم بزنی؛ همدلانه. 

 

تا جایی که انتهایی برایش نیست. می خندی و احساس خوشبختی را با تمامی کم وکسری هایش ، در ذره ذره وجودت حس می کنی و از اینکه بخواهی تنها برای یک لحظه ؛ فقط برای چند ثانیه کوتاه ، تنها باشی و تمام جاده ها را با صدای قدمهای خودت طی کنی ، ترجیح می دهی هیچوقت نباشی و نه جاده ای در کار باشد و نه نگاهی منتظرت. لحظه به لحظه تمام این خاطرات شیرین ، به سرعت باد می گذرد ، بی آنکه تو حتی گذر آنها را متوجه شوی...

امروز از تمام آن سال ها و روزهای عاشقانه خیلی نمی گذرد،  یادت هست؟ چقدر زود آن روزهای خاطره انگیز از تو دور شدند ، تویی که خودت را عاشق ترین عاشق ممکن ها و نا ممکن های هستی می پنداشتی؟ چقدر زود بین تو و خوشبختی هایت فاصله افتاد؟ این روز های سرد و خاکستری که از سر تکرار، هر ثانیه  و هر ساعتش را از حفظی ، روی هر تکه از خوشی هایت پارچه ای سیاه به رنگ غم پهن کرده اند که تو حتی رغبتی به مرور کردن و یادآوری آنها نداری که تمام تلخی های امروز و از سر عادت شدن دیدار همان کسی که روزی با تمام وجودت به او دل بسته بودی و تمام دنیایت بود و بی او بهشت را هم نمی خواستی ، تمام این سردی ها ، بی کسی ها و بی پناهی ها چگونه بر سرت چون آوار ، هوار شد که تو حتی فرو ریختنشان را هم نفهمیدی... تو کجای این دایره تهی نشسته ای؟ 

 

نگاهی به پشت سرت بیانداز ، اینگونه نه، عمیق تر بنگر. تا خوشبختی فقط چند قدم مانده ، هنوز هم از آن روزهای زیبا خیلی فاصله نگرفتی ، فقط چند قدم به عقب برگرد. همه چیز ممکن است ، لحظه ها را دریاب... 

 

این ها را به خودت می گویی اما هیچ  نشانی از دل خوشی و امید نیست ، نگاه می کنی و می گذری ، می گذری و خود را در پشت خاطراتت جا می گذاری ، نگاه می کنی و می گذری و دلخوشی که از اکنون دلمرده گریخته ای... 

 

.

.

.